شاعر : رضا قاسمی نوع شعر : مدح و ولادت وزن شعر : مستفعلن مستفعلن مستفعلن فع قالب شعر : ترکیب بند
در صحـن طبعم واژهها هم بیقرارند انگـارحسّ وحال شعـری تازه دارند وقتیکه حرف ازمُنتَظَر شد بغض کردند گفتند یک عمراست که چشم انتظارند
بارانی از مضمون چکید از چشمِ خودکار تـاابــرهـایکـاغـذی قــدری بـبـارنـد
دیـدم کـمال هـمنـشـیـنـی هم اثـر کـرد کاغـذ؛ قـلم؛ واژه؛به حال من دچارند
تسبـیحی ازجنس هِجاهاساخـتم چون دیـدم تـمـام حـرفها لـحـظـه شـمارند
پـس بیدرنـگ ازدلـبرِدلخـواه گـفـتم
یک یا عـلـی هم بـعـدِ بـسـمالله گـفـتـم
سُستم ولی از عشق،محکـم مینویسم ازعرش میگویند ومن هم مینویسم
درآیـنـهبـنـدان صـیـقـلخـوردۀ شعـر باچـشمِ طبـعـم هرچه دیـدم مینویسم
قـنداقـهای دردستِ نوری میدرخشید پس دارم ازخـورشـیدعـالم مینویسم
ازقـطـره اشکِ شـوقِ بابـایی خـدایی ازخـنـدههـای آب زمــزم مـینـویـسـم
آنـقـدرمـحـوم که قـلـم ازدسـتـم افـتاد پس بـیـشتر میبـیـنـم وکم مینـویـسم
ازروی دستِ شـاعـرِمـطـلـق نوشـتم گـفـتـند جـاءالعـشق،جـاءالحـق نوشتم
آمـد کـسـی کـه بـا هـمـه تـوفـیـردارد
او که نگـاهـش لـطفِ عـالـمگـیردارد
آمـــد طــبــیــب حــاذق دردِجــدایــی هـرچـند که دردِ غـمـش واگـیـردارد
گـفـتـند «اَشِدّاءُعَـلیَالْکُـفّـار»هر چند در دست اوشـمـشیـر هم تـدبیـر دارد
مانند جـدش چـشم اوحُر آفـرین است از بـس نـگــاه نــافــذش تـاثــیـر دارد
با اینکه اودرمهـربانی بینظیراست امـا بــرای دشـمـنـش شـمـشــیـردارد
آمد کسیکه درزمستان هم بهاراست
اووارث اصلـی تـیـغ ذوالـفـقـاراست
بـاید که ما هم در سپـاهـش یـارباشیم امانه اینـکه روی دوشـش بـارباشـیم باید بصیرت داشت و ازحق سخن گفت صـفـین اگر تـکـرار شد عـمـّار باشیم
بـاید که پـای عـشـق،تـا آخـر بـمـانـیم یـا پـای دارش مــیــثـم تـمّــاربـاشـیـم
وقـتیکه آمد گـفـت وقت انتـقـام است بایدخـروشِ غـیـرت مـخـتـاربـاشـیـم
بــایـد بــرای یـا لَـثـاراتالـحـسـیـنـش از بغضِ خونخواهی حق سرشارباشیم
بـایدفـدک را ازسـقـیـفه پس بگـیـریم
حـق عـلـی را ازخـلیـفـه پس بگـیریم